471 --- سکانس یک / روز برفی

ساخت وبلاگ
آقاحاجی همانطور که دسته گل گلایل پژمرده ای را چپانده بود زیر عبایش خزید در هشتی آشپزخانه.عزیز انگار که ندیده اش و همانطور خودش را مشغول پخت و پز و رفت و روب نشان می داد، گفت آقا آمدی؟آقا ولی هیچی نگفت. انگار که عزیز ندیده باشدش، همانطور میخ ایستاد جلوی آشپزخانه و خودش را کشاند توی سایه.عزیز با لحنی که آقا را مجاب کند که یعنی بازی ات را خوانده ام پیرمرد و حنایت دیگر پیش من رنگی ندارد، گفت آقا تولد من سه هفته دیگر است و از ما گذشته است و مرد حسابی این کارها از ما گذشته است اصلا که آقا عبایش را باز کرد و گلایل ها را گذاشت توی بغل عزیز و ما که رویمان را کرده بودیم آن طرف اما خوب می دانستیم که حالا دارد عزیز را می بوسد و روز عشق که از ما بهتران ها می گویند اصلا همین است.سر شب که گذشت، قرمه سبزی عزیز که جا افتاد و بویش تا سر محل را خبر کرده بود که امشبمان اعیانی است، آقا نشست سر سفره. ما هم نشستیم. عزیز اما دیرتر از ما آمده بود و رفته بود توی اتاقشان و رنگ و لعابی زده بود به صورتش و بوی بهشت میداد اصلا وقتی که آمد و کنار آقا نشست.زیر لب، یک طوری که ما نشنویم و خودشان بشنوند و ذوقشان بشود، عزیز را وراندازی کرد و گفت: قشنگ شدی. عزیز اما هیچی نگفت. سرش را پایین انداخت، خنده ای کرد و با لپ گل انداخته، من را نگاهم کرد و خواست که بشقابم را بدهم تا برایم برنج و قرمه سبزی و اینها بکشد.مرتیکه نگاشت : شب عشاق اثر سون آپ 471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 75 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 21:15

قرآن را بست. سبزه و ماهی و سنبل و بقیه چیزهای توی سفره را گذاشت توی چمدانش و همراه اسباب و اثاثیه اش که چپانده بودشان لای یک شمد، دستش گرفت و خیز گرفت سمت خیابان.کفش ورنی زهواردررفته اش را پوشید و یک طوری که اهل خانه بیدار نشوند راه افتاد سمت حیاط و بعد هشتی خانه و سرآخر هم بی صدای کلون، بی پچ پچ قمری ها و بی خداحافظی خودش را رساند به خیابان.سال که تحویل شد، همه اهل خانه، دور سفره بی هفت سین نشسته بودند.  همین که توپ سالتحویل را در کردند و سال، نو شد، آقاجان بی اینکه چیزی به‌مان بگوید و به روی خودش بیاورد که عموحسین رفته و حالا دار و ندار آقا و عزیز را هم به تاراج برده است و هر چه سرمایه همه این سالها از بازنشستگی شان مانده بود را یکباره زده است به جیب، گفت: جای حسین دور این سفره خیلی خالیه. کاش زودتر برگرده. و بعد چشممان را بستیم. آقا همانطور‌ کورمال کورمال، دست عزیز را گرفت و عزیز دست خاله مرضیه را . و خاله دست من را و من دست مژگان، دختر خاله مرضیه را و مژگان، دست آقاجان را. و بعد همانطور که دستمان توی دست همدیگر بود و‌ چشمهایمان بسته، یامقلب القلوب خواندیم و سال‌مان نو شد. بی عموحسین، بی طلاهای عزیز و بی پس انداز مستمری‌های آقاجان.مرتیکه نگاشت: سال . خوش پ.ن: سال نوت مبارک.  471 --- سکانس یک / روز برفی...
ما را در سایت 471 --- سکانس یک / روز برفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oceanic بازدید : 124 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 21:15